هادیهادی، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره
پیوندعشق مامان باباپیوندعشق مامان بابا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

هادی

هادی در آرایشگاه

هادی منتظر ...با موهای پریشان و شولیده عزیزم با دیدن قیچی و پیش بند گریه کردی هادی بعد از اصلاح مو     هادی بعد از حموم شاد و شنگول   پسر عزیزم الان 15 ماهه شدی...   قبلا وقتی خواب بودی چند بار تو خونه موهاتو خودم کوتاه کرده بودم ولی این بار بردیمت آرایشگاه میدونستم می ترسی و گریه میکنی خیلی بی تابی کردی ، دلم کباب شد،  دیگه آخراش نمی تونستم گریه هاتو تحمل کنم به آقای آرایشگر گفتم تمومش کنه اونم بیچاره نصفه و نیمه تمومش کرد .   مبارکت باشه ...انشااله دامادیت عزیز دلم       ...
7 بهمن 1394

هادی کارمند (اداره مامان)

هادی در حال تدریس باید به کارهای عقب افتادم برسم   هادی عزیزم تو روز به روز بزرگتر و دوست داشتنی تر میشوی و من هر روزبیشتر از دیروز عاشق تر و وابسته تر، کاش میدونستی که با وجود تمام قشنگیهای دنیا،فقط زیبایی چشمان تو مرا مسحور میکند . عزیزم تو 15 ماهه شدی و من 15 ماه تمام چشم در چشم تو  نفس میکشم و در این روزهای سرد زمستان در آغوش گرفتن تو مرا دلگرم میکند ،بزرگ شو و بزرگتر، هر چند که من پیر میشوم  ولی به پیری خود در کنار تو خرسندم.     ...
9 دی 1394

مهد کودک هادی (چیچک لر)

عزیزم ، پسر دوست داشتنی مامان، اینجا مهد کودک چیچک لر نزدیک اداره مامان در خیابان  آبرسان  هستش تو رو از 9 ماهگی بعد اینکه مرخصی من تموم شد به این مهد گذاشتیم جای خیلی قشنگیه ولی هر موقع ازت خداحافظی میکنم گریه میکنی و ازم جدا نمیشی  معلومه دوسش نداری.       چند عکس از سالن بازی   این 3 تا کوچولو هم سه قلو هستن . فرهان ،فریار، لی لی آ   این همکلاسیت تارا خانمه،  دختر مینا جون   ...
16 آذر 1394

تولد اولین مروارید

  پسر پاییزی من اولین دندونت هم مثل خودت تو پاییز متولد شد . جشن تولدت رو با جشن دندونی باهم گرفتیم  خاله لطیفه برات آش دندونه پخته بود دستش درد نکنه  خیلی خوشمزه بود . عزیزم تولد مروارید سفید و کوچلو مبارکت باشه    ...
4 آذر 1394

13 ماهگی

عزیز دلم این روزها خیلی شلوغ و شیطون شدی دیگه همه کابینت ها و کمد ها رو بهم میریزی بعد از کار کل روز همش دنبالتم تا به خودت صدمه نزنی . شیطون مامان خیلی شیرین شدی همه کارهای مارو تقلید میکنی جیغ و داد میکنی ولی فعلا تنها کلمه ای که میگی  بابا  هستش . چهار دست و پا میری عزیز دلم . پس کی می خوای راه بری قربونت برم . پسر عزیزم، من بابایی وقتی میریم سر کار مجبوریم تو رو تو مهد بزاریم از این بابت خیلی ناراحتیم وقتی صبحها مجبور میشیم تو رو با خودمون بیاریم دلم کباب میشه ، امید وارم هر چه زودتر بزرگ بشی با خودم ببرمت اداره که پیش خودم ببمونی اینطوری دیگه دلم پیشت نمیمونه ...
28 آبان 1394

تولد زنبوری یک سالگی

مهمون کوچلو ها (یلدا - امیر علی - امیرمهدی - آیدا)     مهمون کوچلو ها( پریا - رضا- امیر مهدی- آیدین)   آیدین با پسر داییش امیر علی کوچلو   اینم از کیک زنبوری هادی کوچلو   آخر مراسم ، هادی خسته   ...
25 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هادی می باشد